رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

آرامش مادرانه...

بودن با تو یه جور آرامش داره، یه آرامش غریب که نمی دونم از کجا می یاد، وقتی تو از پشت سرم می یایی و محکم بغلم می کنی و چونه پسرونه خوشمزه ات رو می چسبونی به پشت گردنم و محکم فشار می دی دلم برات غنج می ره آروم می شم از هیاهوی روزگار وقتی بهت می گم رادی رادان پشت مامانو ماساژ بده و تو با دستای پسرونه کوچولوت مامان رو ماساژ می دی می خوام دنیا همون جا وایسته و حرکت نکنه، زمان از جاش تکون نخوره تموم نشه وقتی دستم رو روس سر نازنیت می کشم و موهای فرفریت رو لمس می کنم دلم می خواد همیشه همون شکلی همون جا بمونم وقتی محکم بغلت می کنم و با هم می رقصیم و هی با هم چرخ می زنیم و تو از خنده تو بغلم غش می کنی دلم می خواد زمان نره جلو آخه اگه ب...
26 بهمن 1391

بیست و یک ماهه من

دیگه چیزی نمونده... دیگه کم کم داریم بهش می رسیم؛ به بیست و چهار ماهگی به دوسالگی تو به این که من پیش خودم فکر میک نم که چقدر تو بزرگ شدی به این که همین چند روز پیش بود که تو شیمکم بالا و پایین می رفتی و شب تا صبح لگد می زدی به این که زمان چقدر زود می گذره و به این که من چقدر هر چی جلوتر می ریم بیشتر نگران تو می شم... شدی یه بمب ناپال مهم نیست کجا رو ترکونی مهم اینه که خودت این وسط طوریت نشه، مهم فقط سلامتی توئه، تویی که شدی برکت خونه مون، چراغ همیشه روشن خونه مون... حالا خیلی درست شدما، سعی می کنم کمتر نگران شم اما خیلی وقتا وقتی داری بازی می کنی چشمامو می بندم، وقتی از مبل می ری بالا و پایین چشمامو می می بندم چون اگه نبندم زودی می...
18 بهمن 1391

یه نفس راحت...

خیلی بهتر شدی، اون کهیرهای وحشتناکت خوب شدن، می خواستم یه نفس راحت بکشم یادم افتاد این هوا بدتر از اونیه که بخوای توش نفس عمیق بکشی اما من انقدر از خوب شدنت خوشحالم که کنارت دراز کشیدم و سرم و گذاشتم رو سینه مردونه ات و با هوای نفس های تو نفس کشیدم؛ آخیششششش بوی بهشت می ده، بوی کودکی ، بوی تمام قشنگی های روزگار... این دنیای شلوغ پر سر و صدا فقط با شما کوچولوها قشنگ می شه... دوستت دارم عزیزترینمممممم
8 بهمن 1391

این روزهای آلوده...

نمی دونم قراره ما آدم بزرگا با این زمین چی کار کنیم، با هواش... با گل هاش... با قشنگیاش؛ یه کاری کردیم که وقتی فرشته هامون تو این هوا نفس می کشن تب کنن؛ گلوشون بسوزه، اشک از چشمای نازشون بیاد... چرا آخه؟ رادانم منو ببخش که تو رو جایی به دنیا آوردم که هواش برات تب به ارمغان آورده؛ منو ببخش یه هفته است تب داری، تازه امروز کهیرم زدی، تبت خوب می شه، دوباره داغ می شی، یه هفته است یه گوشه می شینی ، همه اش می گی لا لا، دلت می خواد بخوابی، بازی نمی کنی، خب مگه دل من از چیه؟ فدای کوچولوییات ... فدای اون جون بهشتی ات... فدای اون همه معصومیت فقط منو ببخش 
2 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد